سيگارمي كشي؟

احمدرضابقايي
ahmadreza_baghaie@yahoo.com





_سيگار می کشی؟

می گويم نه!

_تو هم خيلی خری...

دستش را می گيرم توی دستم ومی فشارمش.گرمای دستهاش می ريزد خوشی به جانم.موهايم درباد آشفته است.

_آخر حالا لازم بود؟

سرم را بالا می گيرم ودوطرف خيابان رانگاه می کنم.ماشينها می آيند ومی روند.يک ماشين بوق می زند.

_خر بازی در آوردی...

«حالم دارد به هم می خورد از اين زندگی سنگی.انگار که بسته باشی اش به يک آسيای عهد بوق که جان هم که بکنی باز نمی توانی يک ذره بچرخانی اش.»

_می فهمم...ولی خب....عجله کردی....

«من را گويی عینهو يک خر بسته شده ام به اين آسيا.انگار نه انگار كه آدمم.كه حرف دارم.كه بالاخره،يك حقي دارم توي اين زندگي لعنتي »

ـ من مي دانم كه چه مي گويي...ولي خب...قبول كن ...عجله كردي...

«تا كي بايد جان بكنم وهمانجاي اول باشم...تا كي بايد دور خودم بچرخم؟...»

ـ اينبار ديگر بار آخر است...

ـ تومطمئني؟

ـ به چي...؟

ـ به...پدرت...ماد...

ـ به آنها...نه شاي،ولي...ولي،ولي از خودم كه مطمئنم...

ـ واقعا...

ـ راست كه نمي گويي...

ـ كه چي؟

ـ كه اعتماد نداري...؟

ـ من اگر مي خواستم پابند اين چيزها باشم...

«هر چه گفته ام كه:« پدر!مادر!آخر من هم بايد يك سهمي توي اين زندگي سگي داشته باشم يا نه!»،فقط انگار كه خيال كنيپوزخندمي زده اند...يعني كه:«جواني وجاهلي»....»

ـ او هم گفت كه :«دبگير كه ناز شصتت باد»...؟

ـ ولي من نمي خواسته ام اينطوري بشود...

ـ مي شود...بايد بشود...

ـ حتي اگر...

ـ ديگر اگر نگو...گريه مي كني؟

مي آيم پشت در خانه.روي پا بند نيستم.دستم را مي گذارم روي زنگ.

ـ آماده اي...؟

ـ كه چي؟

سرم را مي گردانم دو طرف كوچه.

ـچه خبرته...مگه سر آوردي؟

ـمنم مادر...

ـ خب...

در بسته مي شود.مي آيم توي كوچه.مي آيم سر كوچه.

ـآخر تو فكر نكردي...كه اين پلها...

ـ خفه...

ـ نگفتي كه...

ـ خف...

ـ خبط كردي...

مي نشينم روبرويش.چشمهايش مي خندد توي صورتم.

ـ مي آيي...

ـ مي آيم...

ـ تا كجا...مي داني؟

ـ تاهر جا...

ـ ديوانه نشدي؟

ـ شده م...

ـ چاره...

ـ هيچ...

ـ جاده...

ـ بي انتها...

ـ مقصد...

ـ نامعلوم...

مي گويم كه نمي خواهم حرفهاش را بشنوم .همين.

ـ به كجا مي خواهي برسي؟

ـ به اون...

ـ خري ديگه....

گفته ام كه ميدانم خرم.همين.

ـ نا معلوم...

ـ سمنو...

ـ توي خيال پر ظرف...

ـوسعت بال كبوترراپاياني نيست...

مي گويم كه نمي خواهم حرفهاش را بشنوم.فقط همين.

ـ اين راه را چه ...پاياني هست...؟

ـ خف...

ـ آخر كار خودت را كردي...

ـ بمير...

ـ مي ميرم ...ولي...

ـ خفه شو...

ـ باشد ...باشد...ولي....سيگار مي كشي؟

مي گويم كه نه!

ـ مي كشم....


اتمام:29/3/82
احمد رضا بقايي

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30500< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي